دیشب خواب دیده یک پسر کوچک در بغل دارد. از خواب پریده، دیده بچه کنارش نیست. هول کرده و توی سرش زده که کجا رها کردم این بچه را بی شیر و غذا؟ بعد به خودش آمد. آرام نشست توی رختخواب. گفت فکر کردم یادم رفته بچه‌م رو. گفت بعضی وقت‌ها هم خواب می‌بینم‌ دختر خانه‌ی آقامم در باغ و دو سه روز یادم رفته غذای گاو و گوسفندها را بدم.

قصه‌ی من و مام‌بزرگ من (۱۸)

قصه‌های مام‌بزرگ (۲۲)

قصه‌ی بی‌تمام حسرت‌ها (۲۳)

قصه‌ی هجران

قصه‌های من و مام‌بزرگ (۲۴)

قصه‌های من و مام‌بزرگ (۲۹)

خواب ,بچه ,یادم ,دیده ,توی ,دختر ,یادم رفته ,بعضی وقت‌ها ,گفت بعضی ,وقت‌ها هم ,هم خواب

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله فوق تخصصی صنعت و طراحی خودرو فروشگاه فایل درب اتوماتیک پارس جوب در آسمان سایت سرگرمی تفریحی ifunsite.ir نوری شعر و سخن love is nice ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭ کدهای بدرد بخور مینوسا